داشت از خانه به سمت محل کارش میرفت که سربازان گم نام ترتر (1) موفق به دستگیریش شدند . آنقدر عادی عمل میکرد که اگر سربازان گمنام ترتر نبودند کسی متوجه اش نمیشد . آخر مگر میشود کسی این قدر وقیح باشد که به همه چیز توهین بکند . قطعا مجازات سختی در انتظارش بود . دیگر مگر میشود موقع دستگیری چنین فردی قوانین حقوق بشر و قوانین خود کشور را اجرا کرد و از قاضی حکم بازداشت گرفت . او را با مهر ورزی تمام ( مشت و لگد ) سوار یک اتومبیل انقلابی کردند و بسرعت به سمت مقررشان بردند . قبلا نیز خیلیها از این نوع نادانی ها کرده بودند ولی سربازان خودسرو گمنام برای این که درس عبرتی برای سایرین شود با دشنه حسابشان را رسیده بودند و تکه تکه شان کرده بودند . ولی مگر مردم حیا حالیشان میشود و از این کارها درس عبرت میگیرند . بجای این که هر چه رهبرانشان میگویند بگویند بع بع (2)میخواهند شروع به تفکر کنند . اینان نه وعده و وعید حالیشان میشود و نه ترس . باید عدالت را در مورد اینان اجرا نمود . کم کم داشتند به محل مورد نظر نزدیک میشدند . راننده دوبار پشت سر هم بوق زد و دریچه کوچکی باز شد . شخصی داخل ماشین را نظاره کرد و چون راننده را که دور سرش هاله ای نور بود شناخت فورا در را باز کرد . همه پیاده شدند و متهم را به اتاق بازجوئی بردند . دست و پاها و چشمهایش را بستند و شروع کردند به بازجوئی . فردی که صدای نکره ای داشت فریاد زد ای ابله مگر تو نمیدانی که توهین به ترتر اعظم مجازات سنگینی دارد مگر نمیدانی که او ولی امر ماست . چقدر به تو وعده نان و آب و اتوبوس و برق مجانی بدهیم تا آدم بشوی . تو قطعا جاسوس اسرائیل هستی زود اعتراف بکن وگرنه خودمان میدانیم که چگونه تو را وادار به اعتراف کنیم . مطمئنا تو اولین فردی نیستی که به ایشان توهین میکنی و آخرین نیز نخواهی بود . بیچاره مرد نمیدانست که چه بگوید آخر او کاری نکرده بود خودش در این کشور بدنیا آمده بود و حتی نمیدانست اسرائیل کجاست که خواسته باشد برای آنجا جاسوسی کند فقط فکر کرده بود که این وعده هائی که شنیده کی عملی خواهد شد و با یک نفر این را در میان گذاشته بود . فکرش را هم نمیکرد که او سریعا به مهرورزان گمنام اطلاع دهد . در این فکر و خیالات بود که لگد محکمی که به سرش خورد ( ببخشین او محکم سرش را به پوتین بازجو زده بود )او را از این تفکرات بیرون آورد . سرش شکسته بود و جوی کوچکی از خون بر شقیقه اش جاری شد . سرباز گمنام که با او مهر ورزی نموده بود زود پوتینش را سه بار آب کشید آخر خون این ملعون نجس بود و امکان داشت موجب شود که دیگر او نتواند به دیدار حور و غلمان ها برود. خواست لبش را باز کند و بگوید که او بیگناه است شاید او را اشتباهی به این مکان آورده اند . که ضربه دیگری محکمتر از قبلی چانه اش را در هم شکست .داشت از حال میرفت و به تنها چیزی که فکر میکرد فرزندش بود که انتظارش را میکشید .که هر روز عصر چشمش به در بود که ببیند پدر چه چیزی برایش خریده است .دیگر زندگی اصلا برایش مفهومی نداشت اما اگر شب فرزندش از مادر بپرسد بابا کجاست مادرش چه جوابی داشت که بگوید . آخر تا آخر عمر چگونه میتواند غم نداشتن پدر را تحمل کند . او که چیزی نمیخواست فقط میگفت پدرم را که کمی اندیشیده است رها کنید . فردی که پارچه ای دور سرش پیچیده بود وارد شد و همگی به احترام او به پا خاستند گویا فرد مهمی بود . بدون این که اجازه بدهد متهم صحبتی بکند کاغذی را از جیبش در آورد و به سربازان گمنام داد . گویا خبر مهمی بود . همگی بازجویان با خوشحالی دور هم جمع شدند و یکی شروع به خواندن فتوا نمود : با توجه به قیافه و لباسهای متهم ایشان گناهکار و مهدور الدم میباشد . و باید فورا از میان برود بطوری که اثری از نامبرده پیدا نشود . یکی از بازجویان کاردی را از جیبش در آورد از قیافه اش مشخص بود که قبلا قصاب بود . و به سمت متهم رفت و با بیست و سه ضربه اورا از پای در آورد سگ مذهب نمیمرد . عجب جانی داشت . فردای آنروز او را همراه صدها تن چون او که سلاخی شده بودند در قطعه زمینی به خاک سپردند تا اثری از آنان دیده نشود . بیچاره پسرک که سراغ بابا را میگرفت بعد از پرس و جوهای فراوان قطعه زمینی فرضی را گور بابا در نظر آورد و چند شاخه گل به احترامش نهاد . دژخیمان که نمیتوانستند این همه عشق و علاقه را ببینند مجبور شدند با صرف مبالغ کلانی از بیت المال زمین مزبور را شخم بزنند و تبدیل به پارک کنند شاید بابای پسرک از یادش برود و دیگر از این نادانیها نکند . ولی نمیدانستند که با این کار آتش را در زیر خاکستر دارند پنهان میکنند آتشی که بالا خره روزی دودمانشان را خواهد سوزانید .
پاینده ایران
(1)ترتر : کرمهای بزرگی که در فاضلابها در هم میلولند (2)بع بع : صدای گوسفندانی که حتی موقعی که به سلاخخانه میبرند از آنان شنیده میشود
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر