با كسب اجازه از دوست گران قدرم آقاي بامدادان عزيز
www.mbamdadan.blogspot.com
چشمانت را ديدم، چشمانت را روز سي اُم خرداد ديدم، درست بيست و هشت سال پيش. نمي دانم داستان آنروزها را که روي همين ديوار نوشته بودمشان خوانده بودي و مي دانستي که يکسال پيش از آنکه چشمان زيبايت به اين جهان باز شود، سي اُم خرداد ديگري هم بوده است ؟ نمي دانم آيا از استادت، پدرت، مادرت، يا يکي از خويشانت که از مردم آن سالها بوده باشد، پرسيده بودي سي اُم خرداد چه روزي است؟
آخ ندا...
آن نگاه واپسينت جان و جهان ملتي را به آتش کشيد، ديدم که افتادي، ديدم که جايي از گردنت خون فواره زد، ديدم که مرگ را باور نمي کردي و ديدم که با نگاه نگرانت به زندگي چسبيده بودي، و ديدم و فهميدم که چرا شاملوي بزرگ نوشته بود دستان مرگ از ابتذال شکننده ترند، و ديدم که خون چگونه واپسين نگاهت را پوشاند ...
تا امروز تنها چشمان ترکمني جواد بودند که مرا مي پائيدند، داستانم را خواندي؟ جواد پنج شش سالي از تو جوانتر بود، روز سي اُم خرداد هزار و سيسد و شصت، تير يکي از سپاهيان اهريمن سرش را شکافت، سرش در دامن من بود که چشمان بيگناه و پر از اميدش را به آسمان دوخت و زندگي مرا به آتش کشيد. از امروز چشمان تو هم هيمه اي بر اين آتش سوزان شده اند تا خواب آرام را از چشمان من بربايند.
جواد پانزده ساله بود، نه هنوز مزه بوسه اي را چشيده بود و نه دلش از برق نگاهي لرزيده بود، تنها آرزوي پرواز بود که مرا و او را در آن روز ميشوُم بهاري به ميدان فردوسي کشيده بود، رفته بوديم که براي خلق قهرمان ايران آزادي بياوريم،
آه که چه شيرينند آرزوهاي نوجواني!
بيست و هشت سال پيش سي اُم خرداد ديگري هم بود، آنروز ها ما نه موبايل داشتيم، نه هنوز توئيتر و فيس بوک پديد آمده بودند و نه کسي يوتيوب و مسنجر را مي شناخت، جواد در تنهائي و گمنامي سر به خاک نيستي گذاشت و نيست شد.
چشمان ترا ولي امروز ميليونها تن در سرتاسر جهان ديدند، نگاه سرشار از اميد، ولي نگرانت در پنج قاره جهان جان و روان انسانهاي بيشماري را لرزاند، نسل تو خوشبختي اينرا دارد که نگاهش را از مرزها و سرزمينها فراتر بفرستد و سپهر گسترده تري را بکاود، نسل من در تنهائي خود سوخت و چکه چکه چکيد و از يادها رفت.
ديدم که افتادي و شنيدم که چگونه آن دو مرد همراهت به زندگي بازمي خوانندت، ديدم که هنوز باور نمي کردي دست سرد مرگ بر شانه ات نشسته باشد و ديدم که آن دو چشمخانه زيبا از اميد لبريز بودند، که نسل تو با همه آنچه که بر سرش رفته و مي رود، از جاي برخاسته تا آتش اين برترين گوهر انساني، اميد را، در دلهاي نسل شکست خورده و درخودگريخته من برفروزد، ديدم که مرگ را باور نداشتي و ديدم که چگونه ريشخندش مي کردي،
که نسل تو نسل زندگي است و نسل من نسل مرگ بود، که تو مُردي تا زندگي را ارج نهي و ما زيستيم تا مرگ را بسراييم.
در آن غروب غم انگيز سي اُم خرداد شصت، نسل من ديد که چگونه کاخ آرزوهايش از پايه ويران شد و خانه اميدهايش در آتش سرکوب و ددمنشي سوخت، در اين غروب پرتنش سي ام خرداد هشتاد و هشت ولي نسل تو مي بيند که چگونه تخم اميد و آرزو بر خاک تشنه به خون اين مرز و بوم مي افتد و دير نيست که بار دهد، در آن غروب غم انگيز نسل من خانه پدر و آغوش مادر را واگذاشت و براي هميشه آواره اين جهان پهناور شد و در اين غروب پرتنش نسل تو در پي سي سال آوارگي سرانجام خانه خود را بازيافت.
سي ام خرداد شصت است و من همان نوجوان پر شرو شور شهرستاني ام. مي بينمت که چگونه دو پاسدار مرگ و نيستي از کنارت مي گذرند، صداي تير برمي خيزد، گردنت را مي گيري، زانوانت سست مي شوند، چشمانت سياهي مي روند، فرياد مي زنم: «جواد! جوااااااااااااااااااااد!» صدايي از گلويم بيرون نمي آيد، کسي مرا نمي بيند، مردم سراسيمه و اشک در چشم از ميان کالبد من مي گذرند و بسوي تو مي دوند، آن دو مرد همراهت صدايت مي زنند. ياد مادرت مي افتي، گفته بود امروز دلشوره دارد، گفته بود بيرون نروي. خنديده بودي و گفته بودي که چيزي رخ نخواهد داد، مادرت اشک ريخته بود و تو چشمانش اشک آلودش را بوسيده بودي و رفته بودي. تشنگي گلويت را خشک کرده است، تن نازکت به لرزه افتاده است، نه چيزي مي شنوي و نه چيزي مي بيني، انگار آن دو مرد فرسنگها دورتر ايستاده اند و صدايت مي زنند، سردت شده است، مي لرزي، بخود دلداري مي دهي که اين لرزه نشانه بدي نيست و مي گذرد.
گودال سياه و بزرگي در ميان سرت دهان باز مي کند و ترا بدرون خود مي کشد، با همه توان يکبار ديگر پلکهايت را باز مي کني، نور آفتاب چشمانت را مي زند، يکبار ديگر زندگي را با همه زيبائي اش برانداز مي کني، گودال ترا در خود فرومي کشد، پلکهايت براي هميشه بروي هم مي افتند، خون چهره ات را مي پوشاند و واپسين نگاهت را در خود فرومي برد.
مي خواهم بسويت بيايم، هر چه مي دوم از من دورتر مي شوي. فرياد مي زنم، کسي صدايم را نمي شنود. درمانده و ويران بر جاي خود مي ايستم، دستي به شانه ام مي خورد، جواد است که با چشمان ترکمني و همان لبخند هميشگي اش نگاهم مي کند، در آغوشش مي گيرم و خود را بدستان مهربان اشک مي سپارم،
آه که گريه چه داروي خوشگواري است
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر