۱۳۸۷ مهر ۲۳, سه‌شنبه

هويتم را گم كرده ام

دیروز در پیچ و خم کوچۀ زندگی، کمی پائین تر از چهار راه آزادی، متوجه شدم هویتم همراهم نیست. راستش شاید از جیبم افتاده و گم شده بود و شاید هم اصلا از اول همراهم نبود. ولی در هر حال دیروز فهمیدم که هویتی ندارم. در ابتدا فکر کردم شاید آن را در خانه جا گذاشته ام. ولی خانه آن قدر درهم و برهم بود که هویت که هیچ، خودم را هم در آنجا نمی توانستم پیدا کنم. گفتم شاید آن را در قمار هزار و چهار صد سال پیش با تازیان سوسمارخور باختم و یادم نیست. از شما چه پنهان من خیلی چیزها را تا به حال در قمار باخته ام، ولی باز هم از رو نرفته ام و باز هم به این قمار لعنتی ادامه داده ام. بگذریم! گفتم شاید هویتم را به زور یا به دروغ و ریا چند تا تازی فاقله زن طبق سنت پدری از من گرفتند و خدا می دونه با هاش چه ها که نکردند و برای دلخوشی من یک چیزی به من دادند که امروز فهمیدم که آن هر چه هست، هویت من نیست. شاید هم خودم دستی دستی هویت درمانده ام را روی سینی گذاشتم و تقدیم این و آن کردم و اکنون از خجالتم نمی خواهم به یاد بیاورم. به خودم گفتم امکان هم دارد هویتم را از ناچاری تکه تکه کرده ام و در طول زمان به این و آن بخشیده ام و آنچه امروز گم کرده ام آخرین تکۀ آن بوده است... آره حالا یادم اومد. قسمتی از آن را به خانواده محترم قاجار دادم و قسمتی دیگر را هم وقتی لشگریان مغول از دم خانمان رد می شدند به آنها بخشیدم. آقایان تیمور و اشرف افغان هم از آن بی نصیب نمانده اند. ولی از هر سر این خاندان های جلیل عرب مثل عباس ها و علی ها و محمدها و دیگران هر چه از دستشان آمد از این هویت فلک زدۀ من بریدند و بردند.آره، پدر بزرگم تعریف می کرد در او ن زمانها چند تائی آدم حسابی و دلیر مثل اون سرباز شجاع با نام خرمدین، که اسم کوچکش یادم نیست، و یک فردوسی نامی، خیلی تلاش کردند تا جلوی تکه تکه شدن هویتم را بگیرند.جدی که خدا بیامرزتشون. ولی افسوس که از این آدمها دور و برخونۀ ما زیاد نبودند.امروز صبح هنوز آفتاب نزده راه افتادم تا هر جور شده این هویت گم شده ام را پیدا کنم. ولی اول باید می رفتم پیش یک دکتر تا حداقل به داروئی، مرحمی، چیزی برای تسکین درد بی هویتیم بدهد تا ببینم بعدا چه کار می کنم.مطب آقای دکتر ایران پرست خلوت خلوت بود. خود دکتر دم یک گوشه ای داشت چرت می زد. نه اینکه کسی دیگه بیمار نمی شه، ولی مردم این زمونه دیگه برای دوای دردشون میرن سراغ دعانویس و رمال نه پیش پزشک. در هر صورت، دکتر از فغان هویت بی خبر نبود. و یک شربتی به من داد با نام «خرد» ، که شاید با آن حافظه ام بهتر کار کند و هویتم را به یاد بیاورم. ولی برخلاف دکتر ایران پرست، حاج آقا روح الله از بیخ و بن گم شدن هویت بنده را انکار می کرد و اصرار داشت که بنده باور کنم که اصولا هویتی نداشته ام که آن را گم کنم و هر چه دارم و ندارم از تازیان سوسمارخوردارم. ولی از همه جالب تر نظر محمود خان پاسدار بود که می گفت: به جای هویت، انسان باید بمب اتم داشته باشه و بنده هر چه گفتم که آخه بابا بمب اتم که برای من هویت نمی شه، قبول نکرد که نکرد. از سهراب خان شاعر هم که سراغ هویتم را گرفتم. دستی به ریش خود کشید و زیرلب گفت: «دل خوش سیری چند؟» دم دکان ملت هم که نگاه کردم دیدم همه درگیر دود و گرفتار خماری اند. دیگه کی تو این وضع به فکر هویت من بود؟ پس راهم را گرفتم و رفتم. از مشدی صادق رفتگر محل هم یک سؤالی کردم. او عقیده داشت که صددرصد هویتم را گرفته اند و زندانی کرده اند و الان هم تحت شکنجه، حتی اعتراف کرده که جاسوس اسرائیل است. ولی آقای حکیم باشی مطمئن بود که یا هویتم فرار کرده و پناهندۀ یکی از کشورهای غربی شده و یا رفته دوبی پی تجارت و شاید هم همین حالا رسیده به لوس آنجلس و برای خودش یک تلویزیون راه انداخته. دیدم دارم از این حرفها دیوونه می شم ! پس به خود گفتم هویت می خواهی چه کار؟ پس بدون هویت هم می شه زندگی کرد، اگر اسمش را بگذاریم زندگی

پاینده ایران

هیچ نظری موجود نیست: