اهرمن با تيزخندى گفت
البابك هراسانا؟
و بابك آن گو نستوه
آن ستوه سبلانكوه
آن اسطوره بيگانه با اندوه
آن آئينه دار مزدك و مانى
آن دلخسته از تزوير و نيرنگ مسلمانى
چشم در چشم ستم فرياد زد
بسيار آسانا!!
در گفتارهای پیشین از انقلابی سبز سخن گفتیم و از گونههای پایداری و پدافند ایرانیان در برابر یورش همه سویه ی اعراب.. زین پس میخواهیم از دلاوریها و رشادتهای ملتی بگوییم که تا واپسین دم برابر یورش خانمانسوز اعراب پایداری و جانفشانی کردند. از کسانی که پرچمدار این جنبشهای ملی بودهاند؛ گردان و دلاورانی که همچون خاری، سالیان سال چشمان سردمداران عرب را آزرده و خواب را از آنها ربوده بودند. از زنده نگاه دارندگان ایران زمین؛ فرزندان و جانشینان شایسته ی آرش و کاوه و رستم و بهمن و اسفندیار و آریوبرزن..
همانگونه که می دانیم 10تیر نزدیک است و این روزها آذربایجان آبستن پیشامدها ست! پس از آذربایجان آغاز می کنیم.. از مردمان مهربان، جنگاور و رشیدی که بی پرواتر از باد به همه جا روی آورده اند و فروتن تر از آب همواره با دل های دریایی و دستان سبز و پرپینه ی خویش، زندگی و آبادانی را برای همگان به ارمغان آورده اند..
درباره ی بابک و خرمدینان بسیار گفته و نوشته اند... آزادمردان و زنانی که نزدیک به 25 سال، دستگاه پر جبروت (!!!) و چیره گر خلافت را دچار آشفتگی و پریشانی ساختند ..
تلاش میکنم مروری کوتاه بر خیزش و قیام خرمدینان به ویژه بابک خرمی داشته باشم و سپس در بخش پسین نگاهی داشته باشیم بر بهره برداریهای نابه جا و سودجویانه ای که این روزها از "بابک" و "آذربایجان" می شود...
بیشتر یارنامه ها (منابع) بنیانگذاری خرمدینان را به شروین پسر سرخاب از شاهزادگان شاخهی "کیوسیه" از "باوندیان" نسبت داده اند. پدر بابک، مرداس از مداین بود؛ در دهی به نام بلال آباد، پیرامون میمد با دختری به نام برومند ازدواج کرد.. بابک ثمره ی این عشق بود؛ قهرمانی که سایه ی جوانمردی و میهن دوستیاش پناهگاه ستمدیدگان و بی پناهان و برندگی شمشیرش مایه ی آشفتگی و سردرگمی خلفای عرب گشت.
بابک از نوجوانی به جرگه ی خرمدینان که در آن زمان رهبریشان بر دوش جاویدان پور شهرک بود، درآمد. جاویدان در نبردی با نیروهای متجاوز خلیفه زخمی شده و پیش از مرگ، بابک را بنا به دلاوریهایش به جانشینی خود برگزید. جاویدان چشم از جهان فروبست اما راه و آرمانش در نگاه و بازوان بابک ادامه یافت..
سرزمینی که بابک در آن فرمانروایی می کرد، سرزمین گسترده ای بود شامل اران، اردبیل، دشت مغان، ارس، اردوباد، نخجوان و مرند کنونی. پایگاه او دژ بذ در کلیبر بود. بابک با سود جستن از نیروی بالای رهبری و روحیه ی جوانمردی خود، بر شمار پیروانش افزود و با پیروزیهایی که به دست می آورد، شهرتی روزافزون پیدا کرد تا جایی که دیگر مبارزان راه رهایی ایران از یوغ اعراب، به او پیوستند. نیروی چشمگیری در همدان و گروه پرشماری از جنگاوران دیلم به او پیوسته و نیروهای نظامی بابک از ریخت چریکی به گونه ی گسترده ی نظامی سازماندهی شدند. بابک در نخستین رده از جنگهایش توانست بلادالجبل – بخش کوهستانی ممتد از دشتهای بین النهرین تا کویر مرکزی ایران – را به چنگ آورد چرا که بیشتر باشندگان (ساکنین) آن، کردهای جوانمرد و دلیری بودند که از بابک پشتیبانی می کردند. سرداران عرب یکی پس از دیگری شکست می خوردند. بابک همدان را هم به دست آورد. در این گیر و دار مامون مرد و برادر سنگ دلش معتصم، که از مادری ترک و پدری عرب بود، به خلافت رسید. نیروهای نظامی دستگاه خلافت در این زمان بیشتر از سربازان مزدور ترک و عرب بودند که برای سرکوب مردم از هیچ کوششی فروگذار نمی کردند! سرداران معتصم نیز یکی پس از دیگری شکست می خوردند.. زمانی که بابک در اوج پیروزی هایش، لرزه بر پیکر خلافت عباسیان افکنده بود، معتصم بزرگ ترین لشگر خود را به سرداری یکی از ترکان به نام نجا با لشگریان مزدورِ ترکِ خود، روانه ی نبرد با بابک کرد، اما بابک باز هم با برخورداری از جایگاه استوار و کوهستانی دژهای خود به پایداری ادامه داد تا اینکه خلیفه دست به دامان افشین شد و او را با خیال فرمانروایی خراسان به جنگ بابک فرستاد. آری دریغ و درد.. دریغا و دردا که خودخواهی و جاه طلبی، افشین را به جایی کشانید که با وجود سرانجام دردناکش، چهره ای پست و خیانت گونه در تاریخ از خود بر جای گذاشت.
در پی یک نبرد پسر بابک اسیر می شود و افشین این خبر را به همراه امان نامه ای از خلیفه برای بابک می فرستد اما بابک اینگونه به افشین پاسخ می دهد:« آن که اسیر دشمن گردد و تن به اسیری دهد، پسر من نیست! امان نامه ی خلیفه تو را به کار آید نه من!» .. بذ محاصره شده بود؛ بابک به همراه شماری کم از لشگریانش از راهی مخفی از دژ پایین آمده و راه ارمنستان را در پیش می گیرد تا از آنجا به روم شرقی برود و با یاری امپراتور بیزانس به مبارزه ی خود ادامه دهد. اما با نیرنگ سهل بن سنباط - فرمانروای ارمنستان که بابک پیشتر او را در بیرون کردن نیروهای عرب یاری رسانده بود - روبرو گشته و به اسارت افشین در می آید. او را سوار بر پیل به سامرا و کاخ "جوسق" می برند.. اینجاست که یکی از بزرگترین و شکوهمندترین حماسه های تاریخ ایران و جهان شکل می گیرد.. رویداد به شهادت رسانیدن بابک به فرمان خلیفه و واکنش و برخورد بی باکانه ی بابک با مرگ، پدیده ای ست که به راستی او را استوره ای با شکوه در تاریخ ایران زمین ساخته است.
بگذارید چگونگی مرگ او را از زبان یکی از مخالفینش بازگو کنیم؛ خواجه نظام الملک چنین می نویسد:« چون یک دستش ببریدند، دست دیگر در خون زد و در روی مالید، همه روی خود را سرخ کرد. معتصم گفت: ای سگ این چه عمل است؟! گفت: در این حکمتی است، شما هر دو دست و پای من بخواهید برید و گونه ی روی مردم از خون، سرخ باشد؛ خون از روی برود زرد شود، من روی خویش از خون سرخ کرده ام تا چون خون از تنم بیرون شود، نگویید که رویم از بیم زرد شد، در مرگ نیز مردی باید.» پس از تکه تکه کردن بدن پاکش و بریدن سر سرفرازش- سری که هیچ گاه در برابر هیچ دشمنی فرود نیامده بود- جسد بی سرش را بر چوبی بلند، در جایگاهی دور از سامرا بر دار آویختند که کنیسه ی بابک نام گرفته است.
به راستی که زندگی، راه، مبارزه، مرگ و سخن بابک پیام و درسی است برای همه ی نسلهای آیندهی سرزمین آزادپرور ایران..
پاينده ايران
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر